دل نوشته اي براي پدر

2010-11-15

چقدر دلم از اين همه ظلم،از اين همه بي سرپرستي به درد آمده
از اينكه بي تو حتي با خداي خود آنگونه كه بايد باشم نيستم،هيچ چيز بي تو رنگي كه بايد ندارد،حتي عبادت..
پدر كي مياي؟!
و من
اما من...
نميدانم با چه رويي تو را بخوانم، وقتي كه ياري نداريو من بي تفاوت ميگذرم و مي گويم بيا
چگونه تو را بخوانم با گناهان ريز و درشتي كه ... با كارهايي كه به خاطر دلم ميكنم..
دلم شده خدايم!
بشريت به ستوه آمده، منتظر نشسته تا زمينه ساز آمدنت باشم و من به دنبال خواسته هاي دلم ميروم!!!
واي كه چه شقي است چنين انسان خودخواهي كه بشريت را منتظر خودش نگهداشته تا فعلا از لحظه هاي كوتاه خود لذت ببرد!
نميدانم سر به كدامين بيابان بگذارم از اين شرمساري...
به كدامين زبان از تو بخواهم باورم دهي كه ديگر وقتي ندارمو اراده اي بدهي كه ديگر گناه نكنم تا تو بيايي...
بيايي...
رها...

0 comments:

Post a Comment

طراحی شده توسط Qwilm!. ترجمه شده به زبان فارسی مجتبی ستوده